مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج). - ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا). - ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت). - ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). - جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) : توقف مکن رطل پر کرده ده به دریاکشان جام ده مرده ده. نظامی. - زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : زر نداری نتوان رفت به زور از دریا زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار. سعدی. ، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث). - ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) : حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج). - ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا). - ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت). - ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). - جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) : توقف مکن رطل پر کرده ده به دریاکشان جام ده مرده ده. نظامی. - زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : زر نداری نتوان رفت به زور از دریا زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار. سعدی. ، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث). - ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) : حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی
نحوی اصفهانی، ابومحمدقاسم بن محمد اصفهانی از قریۀ دیمرت است و از اوست: کتاب تقدیم الالسنه و کتاب العارض فی الکامل و تهذیب الطبع. (از ابن الندیم). رجوع به قاسم بن محمد الدیمرتی ابومحمد الاصفهانی شود
نحوی اصفهانی، ابومحمدقاسم بن محمد اصفهانی از قریۀ دیمرت است و از اوست: کتاب تقدیم الالسنه و کتاب العارض فی الکامل و تهذیب الطبع. (از ابن الندیم). رجوع به قاسم بن محمد الدیمرتی ابومحمد الاصفهانی شود
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فزع الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فَزَع َ الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)